آسمان شب

آسمان تنها تفرجگاه مردم کویرنشین است .

آسمان شب

آسمان تنها تفرجگاه مردم کویرنشین است .

عشق مادری

شبی پسری نزد مادرش که در آشپزخانه در حال پخت شام بود رفت و یک  

 

برگه کاغذ که در دست داشت به او داد . مادر دست هایش را با یک  

 

حوله تمیز کرد و شروع به خواندن آن کرد . روی آن نوشته شده بود :  

 

صورت حساب :  

 

کوتاه کردن چمن باغچه ، ۵ دلار  

 

مرتب کردن اتاق خوابم ، ۱ دلار  

 

مراقبت از برادر کو چکم ، ۳ دلار  

 

بیرون بردن سطل زباله ، ۲ دلار  

 

نمره ریاضی خوبی که امروز گرفتم ، ۶ دلار  

 

جمع بدهی شما به من ،۱۷ دلار  

 

  مادر به چشم های منتظر پسر نگاه کرد ، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد  

 

سپس فلم را برداشت و پشت برگه صورت حساب این عبارت ها را نوشت : 

 

 برای سختی ۹ ماهه که در وجودم رشد کردی ، هیچ  

 

برای تمام شب هایی که بر بالینت نشستم و برایت دعا کردم ، هیچ 

 

برای تمام زحماتی که در این چند سال برایت کشیدم تا بزرگ شوی ، هیچ 

 

برای غذا و نظافت تو و اسباب بازی هایت هیچ و اگر تمام این ها را حساب  

 

کنی می بینی که هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است . 

 

 

 

 

کابینت سنگین

Miss Green had a heavy cupboard in her bedroom. Last Sunday she said, 'I don't like this cupboard in my bedroom. The bedroom's very small, and the cupboard's very big. I'm going to put it in a bigger room.' But the cupboard was very heavy, and Miss Green was not very strong. She went to two of her neighbors and said, 'Please carry the cupboard for me.' Then she went and made some tea for them.

The two men carried the heavy cupboard out of Miss Green's bedroom and came to the stairs. One of them was in front of the cupboard, and the other was behind it. They pushed and pulled for a long time, and then they put the cupboard down.

'Well,' one of the men said to the other, 'we're never going to get this cupboard upstairs.'

'Upstairs?' the other man said. 'Aren't we taking it downstairs?'


  خانم گرین کابینت سنگینی در اتاق خوابش داشت. یکشنبه گذشته گفت:  

 

من کابینت اتاق داخل اتاق‌خوابم را دوست ندارم.  

 

اتاق خوابم خیلی کوچک و کابینت خیلی بزرگ. می‌خواهم این (کابینت)  

 

را دراتاق بزرگ‌تری قرار دهم. اما کابینت خیلی سنگین بود و خانم گرین  

 

خیلی قوی نبود.  

 

او پیش دو تا از همسایه‌هایش رفت و گفت: لطفا کابینت را برای من  

 

حمل کنید. بعد او رفت تا برای آن‌ها چای درست کند.

 

آن دو مرد آن کابینت سنگین را از اتاق‌خواب خانم گرین بیرون آورند و به  

 

 سوی پله‌ها رفتند.  

 

یکی از آن‌ها در جلوی کابینت بود، و دیگری در پشت کابینت.  

 

آن‌ها برای مدت طولانی (کابینت را) هل دادن و کشیدند، و سپس  

 

کابینت را  زمین گذاشتند.

 

یکی از مردها به دیگری گفت: خوب، ما که نمی‌توانیم کابینت را به بالای  

 

پله ها ببریم.

 

مرد دیگر گفت: بالای پله‌ها؟ مگر نمی‌خواهیم آن را پایین ببریم