آسمان شب

آسمان تنها تفرجگاه مردم کویرنشین است .

آسمان شب

آسمان تنها تفرجگاه مردم کویرنشین است .

سخنی از ادیسون

I will not say failed 1000 times,
I will say That i discovered there are 1000 ways that can cause failure.

THOMAS EDISON

من نخواهم گفت هزار بار شکست خوردم...
من خواهم گفت در حالیکه هزار راه شکست وجود داشت من کشف کردم .

"توماس ادیسون"

کمی عشق بازی ...

گردنم منتظر حلقه دستان تو بود 

 

بر سر چشمه خواب 

 

لیک دیدم به دو چشم نگران 

 

دستهای تو گذشت ، 

 

همچو آبی که روان بود به سوی دگران ! 

 

 

اسماعیل شاهرودی 

 

      

******************************* 

 

لحظه دیدار نزدیک است 

 

باز من دیوانه ام ، مستم 

 

باز می لرزد دلم دستم 

 

باز گویی در هوای دیگری هستم 

  

 

های نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ !

 

های نپریشی زلفکم را ، دست !

 

آبرویم را نریزی دل !

 

لحظه دیدار نزدیک است . 

 

 

مهدی اخوان ثالث 

 

 

 

 

 

 

یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد !!!

خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز 

در شهر بوستن از قطارپایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس  

دانشگاه هاروارد شدند. 

منشی فورا متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و   

احتمالا شایسته حضور در کمبریج هم نیستند  

مرد به آرامی گفت: مایل هستیم رییس راببینیم .منشی با بی حوصلگی گفت:  

ایشان تمام روز گرفتارند. خانم جواب داد : ما منتظر خواهیم شد
 

منشی ساعت ها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند  

و پی کارشان بروند. اما این طور نشد. 

منشی خسته شد و سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رییس شود ، هرچند که این کار 

نامطبوعی بود که همواره از آن اکراه داشت.  

وی به رییس گفت: شاید اگرچند دقیقه ای آنان را ببینید، بروند.

رییس با اوقات تلخی آهی کشید و سرتکان داد. 

معلوم بود شخصی با اهمیت او وقت بودن با آنها را نداشت. 

به علاوه از اینکه لباسی کتان و راه راه وکت وشلواری خانه دوز دفترش را به هم 

بریزد،خوشش نمی آمد. رییس با قیافه ای عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوی 

 آن دو رفت.

خانم به او گفت: ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند.  

وی اینجا راضی بود. اماحدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد. 

شوهرم و من دوست داریم ؛ بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم. 

رییس تحت تاثیر قرار نگرفته شده بود ... ا و یکه خورده بود.  

با غیظ گفت: خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و 

می میرد ، بنایی برپا کنیم. اگر این کار را بکنیم ، اینجا مثل قبرستان می شود .

خانم به سرعت توضیح داد : آه ، نه. نمی خواهیم مجسمه بسازیم. 

فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم .  

رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه دوز آن دو را برانداز کرد و گفت: 

یک ساختمان ! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدراست ؟  

ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت ونیم میلیون دلار است.

خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می توانست 

 ازشرشان خلاص شود.

زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: آیا هزینه راه اندازی دانشگاه نیزهمین قدر است ؟ 

پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم ؟ شوهرش سر تکان داد. 

قیافه رییس دستخوش سر درگمی و حیرت بود. آقا و خانم" لیلاند استنفورد" 

بلند شدند و راهی ایالت کالیفرنیا شدند ، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که 

 نام آنها را برخود دارد:

دانشگاه استنفورد

یعنی دومین دانشگاه برتر در تمام دنیا 

ادبیات جاده ای

از طعنه این و آن غمی نیست مرا

 

جز عالم عشق عالمی نیست مرا

 

*********

 آخرین نگاه تو

 

اولین غم من 

 

*********

آن قدر آه کشیدم که ز جان سیر شدم

 

صورتم گر چه جوان است ولی پیر شدم

 

*********

در این دنیا که مردانش عصا از کور می دزدند

 

من از خوش باوری خویش محبت جست و جو کردم

 

*********

وقتی حقیقت آزادی است

 

آزادی حقیقت ندارد

  

*********

یادم آن روز که در صفحه شطرنج دلت

 

شاه عشق بودم و با کیش رخت مات شدم

 

 

گدای نابینا

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار  

پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود:  

من کور هستم لطفا کمک کنید.   

روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت.  

فقط چند سکه در داخل کلاه بود.  

او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی   

او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار  

پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.عصر آنروز، روز نامه نگار به آن محل   

برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است.  

مرد کور از صدای قدم های او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان  

کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟ 

روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به  

شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.  

مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی  

او خوانده می شد:

امروز بهار است، ولی من نمی توانم آنرا ببینم !!!!!